شماره ٣١٩: دگر با نوخطي دارد دل من در ميان سودا

دگر با نوخطي دارد دل من در ميان سودا
که دارد در گره هر موي خطش يک جهان سودا
غبار استخوانم سرمه چشم غزالان شد
نمي پيچد سر از سنگ ملامت همچنان سودا
که جز ديوانه من، سايه بيد سلامت را
به رغبت مي کند با زخم شمشير زبان سودا؟
يکي صد شد ز سرو خوش خرام او جنون من
چه حرف است اين که کم مي گردد از آب روان سودا؟
غزالان را به مجنون مهربان ديدم، يقينم شد
که وحشت مي برد بيرون ز طبع وحشيان سودا
اگر بايد به دشمن رايگان دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
متاع شيشه جانان را دلي از سنگ مي بايد
ازان ديوانه دايم مي کند با کودکان سوا
ز سوز تشنگي هر چند دارد رنگ خاکستر
درون پرده دارد چشمه حيوان نهان سودا
بهار خرمي در پوست دارد نخل بي برگش
به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
اگر مي داشت مغزي دولت دنياي بي حاصل
همامي کرد هرگز سايه را با استخوان سودا؟
مکش منت ز دست چرب اين سنگين دلان صائب
که روغن مي کشد از دانه ريگ روان سودا